رمال خوش بیار
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: کردستان
منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۰۹-۱۱۳
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: رمالباشی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پادشاه
از جمله مشاغلی که در افسانهها از آن نام برده شده است رمالی است. رمالهای قصهها، معمولاً در قصر پادشاه خدمت میکنند، از آینده خبر میدهند و یا میکوشند جای پنهان شدن و یا رد قهرمان قصه را بجویند. گاه نیز خوابهای پادشاه را تعبیر میکنند. اما «رمال خوش بیار» روایت رمالی است که از فوت و فن این شغل هیچ نمیداند بلکه به ثروت و مکنت رسیدن و جان از دست پادشاه به در بردنش به خاطر قرین شدن اتفاقی نشانهها و علایم است با راهحل مشکلی که قرار است او بیابدش. علایم و نشانههای ساده لوحانهای که او دانسته و ندانسته اعلام می کند هنگامی که با خوششانسیاش میآمیزد و از مهلکه نجات مییابد باعث انبساط خاطر خواننده یا شنونده میگردد. صورت کامل این روایت را از کتاب «افسانهها و متلهای کردی» مینویسیم.
در روزگاران قدیم، مرد فقیری زندگی میکرد که از دار دنیا فقط یک زن داشت. این زن، یک روز به حمام رفت. تازه در رختکن نشسته بود و داشت لخت میشد که دید یک زن پولدار و خوش لباس، با سلام و صلوات داخل حمام شد و با کمال خودخواهی دستور داد همهی زنها از جمله او را از حمام بیرون کردند. این زن خیلی ناراحت شد و در حالی که از حمام بیرون میرفت پرسید: «تو را به خدا این زن چه کسی است؟» کیسهکش حمام به او گفت: «ای خانم نمیدانی! این زن رمال مخصوص پادشاه است!» زن بغض کرده و ناراحت به خانه رفت و موی دماغ شوهرش شد که: «یالا باید بروی و شغل رمالی را پیشه کنی.» شوهر گفت: «ای زن دیوانگی نکن. پدرت خوب، مادرت خوب، آخر من را به رمالی چه! من این کار را بلد نیستم!» زن گفت: «الا و بالله باید رمال بشوی یا مرا طلاق بدهی تا بروم و خودم را نابود کنم!» شوهر از تهدیدهای زن جا خورد و ناچار رفت بازار و یک دستگاه رمل و اسطرلاب خرید و رفت نشست در حمام محله. از قضای روزگار، آن روز هفته، وقت حمام رفتن دختر پادشاه بود. دختر پادشاه را با دور شو و کور شو، وارد حمام کردند. پس از لخت شدن در رختکن، دختر انگشتر گران بهای جواهر نشانش را درآورد و به کنیزش داد که نگه دارد. کنیز بیچاره برای محکم کاری انگشتر را گذاشت توی یک درزی که روی دیوار رخت کن بود و برای این که یادش نرود و نشانی از آن داشته باشد مقداری هم مو روی درز گذاشت. اما در اثر آمد و رفت زیاد و دستورهای جور واجور خانم و حواس پرتی خودش، یادش رفت که انگشتر را کجا گذاشته است. موقع بیرون آمدن از حمام، دختر پادشاه انگشترش را از کنیز خواست، اما کنیز نتوانست آن را پیدا کند. دختر پادشاه عصبانی شد و گفت: «اگر تا چند دقیقهی دیگر آن را پیدا نکنی، گیسوانت را به دم قاطر میبندم و در بیابان رها میکنم!» کنیز بی چاره، با دست پاچگی از حمام بیرون آمد تا کاری بکند. این طرف را نگاه کن، آن طرف را بگرد، ناگهان چشمش به رمال افتاد که کنار حمام نشسته بود و از بیکاری داشت هی رمل را روی اسطرلاب می انداخت. به او نزدیک شد و گفت: «ای رمال باشی دستم به دامانت برای من رملی بینداز تا ببینم این انگشتر دختر پادشاه کجاست؟!» رمال سینهای صاف کرد و رمل را در دست چرخاند و همین طور هاج و واج مانده بود که چه بگوید. ناگهان چشمش به یک جایی از جاهای آن کنیزک افتاد و گفت: «درزی میبینم، بر درش پرزی». کنیزک، ناگهان یادش آمد که انگشتر را کجا گذاشته. فوراً رفت و انگشتر را پیدا کرد و به دختر پادشاه داد. خبر مهارت رمال به دختر پادشاه رسید و دختر پادشاه هم این مطلب را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه هم دنبال رمال فرستاد. رمال را با سلام و صلوات داخل بارگاه کردند و پادشاه به او دستور داد که رمال مخصوص او باشد و خلعت بسیار به او دادند. چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که خزانه ی پادشاه را دزد زد. پادشاه رمال باشی را احضار کرده و به او دستور داد که دزد را پیدا کند. چه کنم، چه نکنم. رمال بیچاره به هراس افتاد و ناچار چهل روز مهلت از پادشاه خواست تا دزد را پیدا کند. رمال با حالی زار و نزار به خانه آمد و به زنش گفت: «دیدی به خاطر هوا و هوس و مال دنیا مرا بیچاره کردی! زندگی راحتی داشتم، اما تو نگذاشتی سر راحت به گور بگذارم. آخر من چگونه دزد را پیدا کنم. یا باید منتظر مرگ باشم یا این که از این شهر فرار کنم!» مرد نشست و چهل تا نقل در کوزه ای ریخت و به زنش داد تا هر روز یک دانه از آنها را به او بدهد و پس از تمام شدن از شهر فرار کند. اما از این طرف بشنو که خبر به گوش دزدها رسیده بود که رمال مخصوص پادشاه قول داده دزدها و نقدینهها را پیدا کند. دزدها چهل نفر بودند و چون تعریف رمال را شنیده بودند، در دل دچار وحشت شده بودند. رئیس دزدها به یکی از دزدها دستور داد که برود و از رمال خبری به دست بیاورد. دزد به پشت بام خانهی رمال رفت و گوش ایستاد تا ببیند چه خبر است. در همین موقع زن رمال یک عدد نقل آن روز را به رمال داد و شوهرش گفت: «ای زن یادت باشد این یکی از چهل تا!» دزد تصور کرد که رمال میگوید، این یکی از چهل دزد است. از ترس گریخت و دوان دوان خود را به نزد رئیس دزدان رساند و ماجرا را تعریف کرد. شب دوم، برای اطمینان بیشتر رئیس دزدان، دو نفر را برای سر و گوش آب دادن به خانه ی رمال فرستاد. وقتی آن دو دزد روی پشت بام خانه ی رمال نشستند، زن رمال، دومین نقل را به شوهرش میداد و رمال به زن میگفت: «ای زن، این دو تاش!» شب چهلم، رئیس دزدها که ترس برش داشته بود، خودش به پشت بام خانه ی رمال رفت. رمال آخرین نقلی که کمی بزرگتر از نقل های قبلی بود، از زنش میگرفت و میگفت: «ای زن، امشب نوبت بزرگهاش رسیده ها!» رئیس دزدها از این حرفی که شنید، نزدیک بود از ترس بترکد. آمد پیش رمال و به او قول داد که همه نقدینهها و جواهرات را تحویل بدهد، به شرط آن که رمال دربارهی او به پادشاه چیزی نگوید. رمال، نقدینهها و جواهرات را گرفت و فردا که روز چهلم بود برد و به پادشاه تحویل داد. پادشاه خلعت و پول زیادی به رمال باشی داد و از این که نقدینه را پیدا کرده خیلی خوش حال شد. پس از چند روز نوبت شاه شکار شد و پادشاه به شکار رفت. پس از شکار، پادشاه در گوشهای برای استراحت نشسته بود که ناگهان ملخی روی پای او نشست. بار اول خواست ملخ را بگیرد نتوانست. بار دوم هم نتوانست و ملخ جست. بار سوم ملخ را گرفت. خواست رمال را آزمایش کند. مشت بستهی خود را به طرف رمال گرفت و گفت: «اگر گفتی در این دستم چه هست؟» رمال، رنگ از رخسارش پرید و با بیچارگی جویده جویده با خود گفت: یک بار جستی ملخی، دو بار جستی ملخی، آخر به شستی ملخی. پادشاه خیال کرد که رمال دارد جواب سؤال او را میدهد و دید که درست می گوید. از مهارت رمال باشی خیلی خوشحال شد و به او انعام و خلعت داد. اما رمال از این زندگی پر از تکان و ترس و دلهرهی دایمی خسته شده بود. با خودش گفت: « باید کاری بکنم که دیگر دست از سر من بردارند و فکر بکنند که دیوانه شدهام. برای همین با خودش قرار گذاشت که یک روز لخت مادرزاد بشود و با همان وضع بدود به طرف اتاق مخصوص پادشاه و او را بغل کند و بیاورد توی ایوان و به زمین بزند، بلکه گشایشی در کارش پیدا شود. همین کار را هم کرد و پادشاه را بغل زد و بکش بکش آورد و ول کرد توی ایوان. اتفاقاً، در این هنگام سقف اتاق مخصوص پادشاه فروریخت. پادشاه که یکه خورده بود، فکر کرد که رمال این پیشامد را از قبل پیش بینی کرده است و خواسته او را از مرگ نجات بدهد. پادشاه در حالی که از درد کمر به خود میپیچید، دستور داد به رمال باشی خلعت بدهند. زن رمال باشی که حالا دیگر فیس و افادهاش بالا رفته بود، روزی به حمام رفت و در حمام، زن رمالباشی سابق پادشاه را دید که در اثر کسادی کار، بیچاره و بدبخت شده بود. اول دستور داد به تلافی گذشته او را از حمام بیرون کردند، اما دلش به حال او سوخت و یاد روزهای بدبختی خودش افتاد. با زن مهربانی کرد و دستور داد برایش شربت به لیمو آوردند و پول حمامش را هم داد.